نتایج جستجو برای عبارت :

خانوم خونه ت :)

از بس گفتن "خانوم"، "خانوم اجازه"، "خانوم"، "خانوم اجازه" و از بس حرفمو قطع کردن و رشته‌ی کلام از دستم در رفته، تو خونه هم که هستم و دارم فکر می‌کنم، تو فضای ذهنم، مدام یکی جفت‌پا میاد وسط افکارم و میگه "خانووووووووم! میشه من برم دستشویی؟؟؟؟"
یک خانوم با کلاس صد کیلو ارایش نداره ولی همیشه سعی داره ابروها و صورتش اصلاح شده و مرتب باشه
خانوم با کلاس مرتب و تمیز  لباس می پوشه و بند مد روزهای عجیب و غریب نیست!
خانوم با کلاس لبخند به لب داره و خوش برخورده ولی جلف و دلقک نه!
خانوم با کلاس اهل مطالعه هست و عضو کتابخانه
خانوم با کلاس تا لنگ ظهر نمی خوابه
خانوم با کلاس یادگیری هنرها رو عار نمی دونه 
خانوم با کلاس کم حرف و گزیده گویی هست
خانم با کلاس اهل مجادله و جر و بحث نیست
خانم با کلاس اهل غ
وقتی رسیدم خونه گوشیم زنگ خورد: 
خانوم سروری ببخشید دیروقت هست. شماره شما رو از بابام گرفتم.
اتفاقی افتاده تماس گرفتی؟
یه پرشیای سفید تصادف کرده بود، داشت میسوخت. ما نگران شدیم ... خانوم خدا رو شکر...خدا رو شکر سالمید. 
گفت خداحافظ و بی اینکه منتظر بمونه من جواب بدم قطع کرد.
یکی از دانش آموزهام امروز گفت خانوم امشب شب علی اصغره. ببینید شیر نذری میدن. گفتم اعتقاد داری؟گفت دنیای بی حسین به چه درد میخوره خانوم...
به قیافه ش نمیخورد. گفت خانوم هیئت نمیرید؟ گفتم نه. رفتم تو فکر. گفتم به چی فکر میکنی؟ گفت به قیافه تون نمیخوره خانوم.
چند سال پیش همسایه‌ای داشتیم به اسم "جواهر" اما "ایران خانوم" صداش میزدن. آرایشگر فرح بود. بعضی وقت‌ها برام خاطراتش رو تعریف می‌کرد. شبیه بقیه پیرزن‌ها نبود. می‌تونستی بفهمی توی جوانی با کی نشست و برخاست داشته و چقدر برو بیا. از لباس‌هایی که انتخاب می‌کرد خوشم می‌اومد. انگار که یه پشت پا زده بود به رسم دنیا. فارغ بود از هیاهو. بچه‌هاش مثل خودش نبودن. می‌تونستی تفاوت نسل‌ها و تربیت رو حس کنی. یه روز حالش بد شد. بیمارستان خوبی نرسوندنش. در نه
امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!
بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))
کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران... من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوا
چه روزگاری شده! زندگیمون شده شبیه زندگی هر روزه‌ی خانوم فلاح. جلد خوراکی‌هارو با شوینده میشوریم و هر روز کل خونه رو با فرمول یک به پنج ضدعفونی می‌کنیم. خانوم فلاح از وقتی یادم میاد همینجوری بود. روی ظرف‌ها آب وایتکس می‌ریخت و همه خریدها رو ضدعفونی می‌کرد. حالا هم زندگی عادیش رو پیش می‌بره. من اما دستام مدام میسوزه. هرچی کرم هم میزنم فایده‌ای نداره. فکر این که با خیال راحت به صندلی و ظرف سس و فلفل و امثالش توی فست فودی‌ها و رستوران‌ها و در
پنجشنبه که با مادرم رفتیم بازار خرید وقت برگشت داداش اولی و خانومش و خانوم ابریشمی رو هم دیدیم چون قرار بود ش بیان خونه ی ما من از داداش خواهش کردم اجازه بده خانوم ابریشمی با ما بیاد وقت برگشت وقتی سوار تاکسی شدیم داشتیم در مورد سریال بوی باران با هم حرف میزدیم که چطور فرشته زندست یا کی کشتتش؟ و این حرفا که راننده کاملا برگشت سمت ما گفت فیلم میگین یا واقعا؟! گفتیم بوی بارانو میگیم که ایشونم در بحث و بررسی سریال با ما همراه شدن متاسفانه
بعد دوب
کلیک کنید
10
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
نه بابادادشم برای تولدم « : مژگان خنده ای ازسرخوشی کردوگفت
سپس شانه ها یش را بالاانداخت وگفت: اگه سیامک نبودتوی ».... خریده
اون خونه دق میکردم....
وقتی مژگان ازخانه بیرون آمد، پرینازنگاهی به انبوه وسایل چیده شده
کناردرانداخت ، اما هر چه چشم چرخاند اثری ازمردی با توصیفات مژگان
ندید.
*********************
لیلا خانوم باملاقه دسته بلنددیگ آش روبه هم میزدوزیرلب دعا میکردو
پریناز گاهی ناخنکی به ظرف پیاز داغ میزد.بعداز چند
خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها
یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 
یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 
یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!
اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 
برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه
خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها
یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 
یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 
یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!
اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 
برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه
. از پشت کوه دوبارهخورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا وپیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمونچرخی زد و هی خندید
ستاره ها رو آروم⭐️از توی آسمون چید
با دستای قشنگش☀️ابرا رو جابه جا کرد
از اون بالا با شادیبه آدما نیگا کرد
دامنشو تکون دادرو خونه ها نور پاشید
آدمها خوشحال شدنخورشید بااونها خندید....
امروز توی ایستگام منتظر بودیم مترو بیاد...یهو یه علی آقایی اومد سمت قسمت خانوما...یه خانومی میشناختش و گفت با لیلا خانوم کار داری؟ اونم گفت اره.
خانومه داد زد لیلا خانوم. علی آقا هم که شرمش میومد بره پیش لیلا خانوم وسط اون همه ادم...همون اول جایگاه بانوان منتظر موند....
لیلا خانوم تسبیح به دست داد زد" خوب اومده برو خیالت راحت..." والله منم اگ میدیدم کسی با این همه امید اومده سمت جایگاه بانوان چیزی جز "خوب اومده" بهش نمیگفتم......
 
#ذوقش رو باید میدیدین
فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.
گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.
خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه
خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد
ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟
شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.
ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.
مامانم همه ی ایمانم بود.مرد
 
 
سلااااااااااااااااااااااام
امروز 2 ساله که یه فرشته ی اسمونی اومده تو بیان و اسمش صدرا ـه 
بله برابچ امروز وبمون 2 ساله شده
تو این دو سال داداشای  خوبی پیدا کردم
،رهام جان،سعید جان،مهدی جان،اون یکی مهدی جان،علی جان،اون یکی علی جان،داش ماهان گل،داش،عرفان جان،اون یکی عرفان جان،اون یکی عرفان جان(داش عرفان)صالح جان،صادق جان،ابولفضل جان،اقا اشکان،اقای اشنا،دایی مشتی،اقا مهیار،اقا محسن،اقا رحمت،اقا محمد،دایی مشتی و کسایی که اسمشون یادم رف
از اشتباهاتی که هیشوخت فراموشش نخواهم کرد، اینه که سه چار ساعت قبل از بازی استقلال پدیده به سمت خونه م که تو حلق استادیومه راه افتادم! یک ساعت و نیم با محمد و سما به هر دری میزدیم راهی که قفل نباشه به اون سمت پیدا نمیکردیم، و بعد از اون بی خیال ناهار خوردن و هر کاری کردن شدیم، من میدون فردوسی که سه چار تا ایستگاه اتوبوس تا استادیوم فاصله داره از بچه ها جدا شدم و پیاده راه افتادم سمت خونه. در طول مسیر، نسبت خانوم ها به آقایون یک به دویست و پنجاه ب
آقا یادتونه ما شهریور وضع مالی خوبی نداشتیم بعد هانیه خانوم گفت برام شام درست میکنه میاره بعد دید خونه تخم مرغ نداره بعد به من گفت برو تخم مرغ بخر من گفتمش من پول ندارم ؟:| 
اقا هانیه خانوم منو واس خاطر تخم مرغ ول کرد من وقتی اوضاع مالیم خوب شد گفتم چه کنم قلب هانیه خانوم بدست بیارم چه نکنم ؟ که گفتم آها :)
تصمیم گرفتم برم کشور دوست و همسایه...  برترین کشور تخم مرغی جهان ، چین :)
اقا ما رفتیم چین اونجا همه چی اکی بود ماشالله عمو چنگیزتونم یه سر و گر
یکی بود یکی نبود ،  قصه کلاغ مهربان از این قراره که یه روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.همینجوری که داشت پرواز میکرد یه کرمو دید که روی علفا راه میرفت.خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغاش پیدا کرده. رفتو کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی از بین میره ”سنجابه هم که داشت از اون
بسم رب العلی الاعلی
تا کنون فقط ۴ نفر مراجعه کردند گرچه اونها هم به زور بوده
عزیزان پست قبل که هنوز تشریف نیاوردید
تا آخر امروز  فقط فرصت هستا:))
باز بعد نیاین اعتراض کنین
عجبا!!!
چقد ناز میکنین !!!
همین درسته من دنبالتون راه بیفتم ؟؟؟خداوکیلی مثل شما ندیدم تو عمرم :)))
خانوم ام شهر آشوب
آقای عین الف
آقای آبی آسمانی
خانوم نادم
خانوم زینب
یه توکه پا بیاین بگین ایرانسل یا همراه اول لطفا خصوصی هم باشه پیامتون
ای بابا رگ سیدی آدم رو میزنن بالا
توی یه دشت زیبا و سر سبز خانواده‌ای زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا معروف بودن ….مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر میخوابید اسمش موش موشی بود.یه بچه موش زرنگ وناقلا.ازبس شبا دیر میخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند. خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما تو خواب ناز بود. وقتی بیدار میشد همه مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن. موش
تو راهروی خانه‌ی همان عضو هیات مدیره بودم که یکی اومد گفت: تو این خانوم رو زدی!
بیا بیرون ببینم.
رفتم بیرون دیدم اون دوتا خانوم، جار و جنجال راه انداختند که آره، این آقا ما رو زده!
یکی دوتا از همسایه‌ها اومدن جلو و به من گفتن: تو این خانوم رو زدی؟!
من داشتم تعریف می‌کردم که یکی از اون خانوم‌ها حمله کرد و دوباره من رو زد.
به خاطر این حرکت وحشیانه‌، اینجا همه به اون خانومه مشکوک شدن.
من چند بار برای افراد مختلف اصل ماجرا رو تعریف کردم.
در همین حین
امشب بعد مدت ها با عموی خانوم.م هم صحبت شدیم.
گفته بودم که یک فامیل مشترک با هاشون داریم.
اون فامیله رفته بود کربلا و ولیمه داده بود امشب.
به محض این که اومد داخل و نشست و من رو دید، برگشت از داداشم پرسید که محمدرضا چی شد؟ سربازیش تموم شد؟
داداشم گفت آره، بعدشم سریع رفت سرکار.
عموی خانوم.م یک آهی کشید.
چند دقیقه بعد من رفتم دوباره باهاش هم صحبت شدم. اصلا انگار نه انگار که خانوم.م  هم وجود داشته.
من به قسمت اعتقاد دارم، شما چی؟!
خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...
شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!
خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود ...
و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم...
که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من...!و اینطوری زل زد بهم
از اول قصه اخرشو بخون...که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟
گفتم جان؟؟؟
گفت جانت بی بلا...تو دختر کی ای؟
گفتم واسه چی؟
گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری ...
گفتم ببخشید...!
۲۱ سالمه...دختر فلانیم...!
گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده...ولی!
منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه...
و رفتم نشست
در صورتی که خانومی بدون دلیل قانونی منزل همسرش را ترک کنه مرد میتونه با رفتن به دادگاه خانواده و تقدیم دادخواست الزام به تمکین خانوم را مجبور به تمکین کنه.(تمکین اعم از عام و خاص هست) ..تمکین عام یعنی حضور خانوم در منزل شوهر و حسن معاشرت می باشد. در صورتی که مرد دادخواست تمکین نمیده باید منزل با وسایل در شان خانوم به دادگاه معرفی کنه مددکار دادگاه به منزل میره و از منزل معرفی شده بازدید به عمل میاره در صورتی که این منزل مورد قبول دادگاه قرار بگ
چقدر بعضی آدم ها بدبخت هستن اما به نظر من..
چه دلیلی داره که هیچوقت خونه من نمیاد؟نه واسه عیدی،نه وقتی میریم مسافرت،
بعد ازونور خونه بقیه شون زود پا میشه می‌ره..تا الان فکر میکردم با همه اینجوریه الان فهمیدم نه بابا! فقط با من اینجوریه!
درهرصورت ارزش وجودی خودشو بهم نشون میده که همینقدر به اون و خونواده اش احترام بذارم.
ازون ورم خانوم س فک کنم خوشش نمیاد بریم خونه اش.هرسری با یه بهونه ای،
شوهرش میپیچونه.اونم بهونه دروغ.اینسری که دروغش قشنگ لو
ایشون خانوم جان ریچاردز، عضو کمیته دائمی کتابخانه های عمومی ایفلا
هستند که ازشون دعوت شده بود برای افتتاح کتابخانه مرکزی مشهد حضور یابند.اینکه ایفلا کیه و چیه مهم نیست." استاد گوگل کامل در اینباره توضیح میده."اما
اینکه ندونی کجا با کفش بری و کجا بدون کفش خیلی مهمه. خانوم ریچاردز در
سفرشون به ایران سری هم به کتاخانه های عمومی شیراز زدند. تصویری که ملاحظه
میکنید مربوط به حضور ایشون در کتابخانه دستغیب شیراز است. اینکه
خانوم "جون" (احتمالا عام
عکس پروفایلشو که دیدم، گفتم: "با طوطی گروه دونفره زدی؟"
گفت: "نه بابا، من خیلی وقته با خودم گروه یه نفره زدم. رفته بودیم خونه شون."
گفتم: "آهان!"
گفت: "دوری هم نبود. خیلی حس بدی داشتم از رفتنم. از اینکه این جوری از هم پاشیدیم."
گفتم: "آره، می دونم. چه می شه کرد؟"
هیچ وقت از موقعیتای این طوری خوشم نیومده. کی خوشش میاد؟ این که بین دو گروه از دوستات قرار بگیری و ندونی چی کار کنی.
یه زنگ پیش ملی و طوطی و هانی لمون، یه زنگ پیش دوری. نمی دونم تا کی این جوری می شه
معلومه؟
معلومه که گلابیه داره دستاشو می‌کشه به سمت بالا تا برسه به زردآلو و بتونه بغلش کنه؟
معلومه که لپای اون از خجالت این سرخ شده و این از عشق اون سبز؟
اگر از بهار یه چیزش رو دوست داشته باشم، همین جوونه‌هان. همین کوچولوهایی که دارن آروم‌آروم بزرگ می‌‌شن، دوباره زنده می‌شن، دوباره سبز می‌شن.
آخرین بار که رفتیم خونه میلیحه خانوم و حاج‌آقا، اواخر بهار یا اوایل تابستون بود به گمونم. خودم درست یادم نیست، ولی می‌گن که حاج‌آقا به من می‌گفت
اقا داداش به پرنده علاقه ی خاصی داره میگه بعضی پرنده ها مثل طوطی هوش بسیار بالایی دارن....مادر خانوم هم که اجازه ی اوردن هیچ حیوون و پرنده ای رو به داخل خونه صادر نمیکنه حالا شما هرچی میخوای براش توضیح بده این طوطیه مثل خروس که نیست...مادر من این عروس هلندیه مرغ ک نیس نمیشه تو حیاط نگهش داشت...عجزو التماست فایده نداره ک نداره پامو که توی حیاط گذاشتم دیدم در قفس بازه... دویدم سمتش و کل پرنده هارو مرده دیدم :(( اون لحظه حس خفگی داشتم ظاهرا یه حیوون وح
خانومم دوست دارم .  شدی خانوم خونم. شدی خانوم من. 
خانومم الهی فدای خندیدنت بشم که دنیارو با خنده هات کنار خودم عوض نمیکنم. خانومم به امید صبح بخیر تو چشامو باز میکنم به امید داشتنت نفس دارم. خانومم خانومم الان خونه بابات رفتی و من اینجا دارم مینویسم  .  الهی دورت بگردم. خانومم هیچکس معنی چشماتو جز من نمیدونه...مال خودمه.. فقط با من حرف میزنن چشمات. دارمشون ..
 خیلی دلم واسش تنگه...بخدا هیچکس نمیدونه دلتنگی هرروز من ینی چی....
اگه بیتاب میشم درمونم
هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش...خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.
با عجله بهم زنگ زد ،وسط مراسم آغاز مدرسه ی پسرش بود....
تو اون شلوغی می‌گفت امشب بیا خونمون مراسم و روضه خوانی داریم....
گفتم چقدر یهویی و بی مقدمه...
گفت نمی‌دونم چرا یهو به دلم افتاد روضه بگیرم ...
*******
شب هفت امام بود و من وسط یه روضه ی یهویی
دلم می‌لرزید همه ش ،حتی وقتی چای می ریختم توی استکانها....
یهو اشک هجوم می آورد به چشمام....
من امسال سر این که سرگرم اومدن بابا مامان بودیم هیچی از محرم نفهمیدم....
به زنداداشم می گفتم من همیشه محرم که میشد آپدی
بسم الله الرحمن الرحیم
محل کارمو دوست ندارم:(
منی که با کلی ذوق و شوق رفتم بد جور خورده تو برجکم
 
به خانوم دکتر پیام دادم:
+سلام فلانی ام (هم اسمم رو نوشتم هم فامیل)شماره فلانی رو لطف میکنید؟
_سلام (اسم کوچیکم)جان بجا نیاوردم
+کارشناس جدیدمرکزم دیگه :)
_کارشناس کجا؟
+فلان جا
_فکر کنم اشتباه گرفتی عزیزم
+مگه شما خانوم دکتر فلانی نیستین؟
_نه گلم من نه خانومم نه دکتر
من هیچ من نگاه:|
خب برادر شما که نه سر پیازی نه ته پیاز چرا هی سوال میپرسی و کشش میدی؟؟
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
الی بانو تا لنگ ظهر خوابید...
با چشمای نیمه باز گوشیش رو نگاه کرد و باز خوابید...
الی خانوم قورمه سبزی رو بار گذاشت و تمام در  و پنجره ها رو باز کرد تا بوی قورمه سبزی کسی رو اذیت نکنه....
گل گاوزبون و گل سرخ رو ریخت توی قوری و دم کرده درست کرد...
الی خانوم زیر قورمه سبزی رو خاموش کرد و اماده شد و رفت بیرون...
توی هوای دلنشین پاییز قدم زد و بین جمعیتی که رژه خیابونی رو نگاه میکردن واستاد....
بعد رفت چند تا فروشگاه جدید رو نگاه کرد و محو طرف و رنگ لباسای کیت
بسم الله الرحمن اارحیم
فکر کنید روز اول کاری همکار قبلی قشنگ توجیهت کنه اینجا هر چی درمیاری باید بذاری وسط دور هم  بخورین اصلا اسم این مرکز،مرکز پلواری****هست:)))
بگه دیروز گوشت و برنج و مخلفات گرفته و با همکارا تو حیاط مرکز کباب درست کردند و ...
همون روز اول کاری راننده مرکز بستنی ایتالیایی بگیره به چه مناسبت؟
به دنیا اومدن بچه داداشش!!!!!
فردا هم قراره خانوم همکار ساندویچ بده به مناسبت مسافرت رفتن
خدا میدونه از من چی بخوان بگیرن؟
یه کمیته تصمیم
بسم الله الرحمن الرحیم
سوار ماشین مرکز شدیم برای بازدید چندجا ، من و خانوم همکار عقب آقای همکار باراننده جلو.
بعد از چند کیلومتری که رفتیم خانوم همکار خطاب به راننده:یه آهنگی چیزی بذار
آهنگ هاش خوب بود به لحاظ مجاز بودن و قشنگ بودن و داشتم گوش میکردم و بادیدن مناظر سرسبز لذت میبردم که دوباره خانوم همکار:این آهنگا چیه؟؟ازون آهنگ های خیلی شاد بزار!
راننده هم عوض کرد و یه آهنگ فک کنم از هایده مایده ای و یا یکی تو این مایه ها بود.
به خانوم همکار گف
دیروز در حالیکه بعد از خوردن 3 تا قرص سرماخوردگی (که مکانیزمشون خواب آور بودنشونه نه درمان سرماخوردگی) از مدرسه 6 اینا رسیدم خونه و 6 غروب خوابیدم تا 6 صبح :))))))))) و هنوزم خوابم میاد :)))))))))))) من مطمئنم بابام بهم قرص اشتباه داده :|
و با اون چشمایی که بعد از 12 ساعت خواب قطعا شبیه چشم موش کور بودن رفتم برا کارت ملیم بالاخره عکس گرفتم :)))))) و حقیقتا تمام تلاشمو کردم و به انواع و اقسام لوازم آرایشی بهداشتی متوسل شدم ولی حدسم اینه که شبیه شیر دریایی در هنگا
سی و دوتا پسر ده یازده ساله در یک کلاس جمع شدند. اوایل جمع و جور کردنشان را بلد نبودم. حالا قلقشان دستم آمده. حالا یاد گرفتم چطور موقع درس توجهشان را جلب کنم. چطور آرامشان کنم. چطور سرگرمشان کنم. چطور خوشحالشان کنم. ولی خب... گاهی هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. امروز از آن روزها بود. انگار انرژی مضاعفی از ناکجا به جانشان تزریق شده بود. حرف می‌زدند، دعوا می‌کردند و با مشت و لگد به جان هم می‌افتادند و شکایت‌ها و زخم‌ها و کبودی‌هایش را پیش من می‌
سلام به همه 
خانوم هایی که مثل من مجرد هستن و توی خونه درس دانشگاه تموم شده و کاری ندارن و قصد ازدواج دارن، معمولا توی خونه هستن و دیده نمیشن، من فکر کردم که بهترین راه کار حضور توی اجتماع هستش که دیده بشی، منظورم خیابون نیست یه اجتماع یه گروه صمیمانه مثل کوه نوردی که به شخصه من همچین گروهی پیدا نکردم، خواستم بدون نظیر همچین اجتماع هایی واسه دیده شدن و ارتباط که شانس ازدواج رو بالا میبره چی سراغ دارین؟، کلاس و امثال این که هزینه ش زیاده گزین
امروزه بعضی از خانوم های خونه از دست شوهرانشون گله مندند و میگن اصلا اهل کارکردن نیست و تنبله و ماهم هر روز بخاطر تنبلیشون باهاش قرمیزنیم و تا لنگ ظهر میخوابه و ازاین امور شکایت ها.
این گونه مرها کلاً اشخاصی هستند بیخیال و زیربار مسؤلیت نمیرن و وظیفه شما اینه که این اشخاص را به گونه ای یک مسؤلیت بهشون تحمیل کنید و بزاریدشون توی کار انجام شده مثلا یک کاری براشون پیدا کنید و به زور بزاریدشون سر کار و سعی کنید نزارید بیکار بمونن و هر روز بفرستید
بسم الله الرحمن اارحیم
فکر کنید روز اول کاری همکار قبلی قشنگ توجیهت کنه اینجا هر چی درمیاری باید بذاری وسط دور هم  بخورین اصلا اسم این مرکز،مرکز پلواری****هست:)))
بگه دیروز گوشت و برنج و مخلفات گرفته و با همکارا تو حیاط مرکز کباب درست کردند و ...
همون روز اول کاری راننده مرکز بستنی ایتالیایی بگیره به چه مناسبت؟
به دنیا اومدن بچه داداشش!!!!!
فردا هم قراره خانوم همکار ساندویچ بده به مناسبت مسافرت رفتن
خدا میدونه از من چی بخوان بگیرن؟
یه کمیته تصمیم
سلام امروز میخوام در چالش که اقا رهام  یعنی من یک ... ام شرکت کنم.
درباره ی روستای مادریم نوشتم
+داش عرفان،داش ماهان،داش مهدی،ریحون خانوم،اقا سعید(اگه بود)اقا صادق،ویستا خانوم(همون بدگرل)،بدبوی و فاطمه حسینی رو دعوت میکنم
ادامه مطلب
روم هم تموم شد و الان دوبی هستیم...
روم شهر قدیمی و کمی کثیف و بسیار شلوغ... مثل همه شهرهای بزرگ.. با گداها و بی خانه های پراکنده... با زن‌های مسیحی با حجابی که اطراف کلیساها و در واتیکان گدایی می‌کردند...
من دلتنگم یا رد شدن از کنار خونه و خونه نرفتن هر بار اینقدر سخته؟
توی اسکرین بزرگ دارم دنبال کیت پرواز بعدی میگردم... زبان صفحه بین انگلیسی و عربی سویچ میشه...
یه پرواز داره میره اصفهان... یکی شیراز...
یه خانواده ایرانی دارن رد میشن... مرده به سبک مردا
چند وقت قبل
یکی از دوستام که یه دختر ایرانیه
داشت میپرسید که چطوری پسر پیدا کنم؟ چرا هیچ کس پیدا نمیشه با من دوست شه؟
بهش گفتم زمان بده زمان. و خودت باش. پیداشون میشه.
یکمی بعدش یه اگهی گذاشته بود که خونه ش رو کرایه بده یه اتاقش رو چون یه خونه خیلییییییییییییی بزرگ داره.
نوشته بود no pets no guests no parties no boys 
و فقط میخوام با دختر هم خونه ای بشم
کرایه ش هم برای شهر ما واقع کرایه خونه بالایی بود
بعد یه بار توی مهمونی برگشت گفت نمیدونم چرا هیچ کس نمیاد که
صبح از خواب بیدار شدم و حس کردم خیلی له و کوفته ام...
خیلی منطقی تصمیم گرفتم نرم دانشگاه غافل ازیکه امروز orientation session و یه جلسه دیگه داشتم...
درس خوندم و فکر کردم و فکر کردم و خوابیدم و ...
عصر با اون خانوم مهربونی که شوهرش تو سازمان ملل کار میکنه قرار گذاشتم که بریم مسجد...
تو اسانسور به سگ یه اقایی لبخند زدم و اینقد خوشحال شد که ازم پرسید تو اهل کجایی؟
منم گفتم اهل دو تا کشورم...اسم کشورا رو گفتم و البته واضحه که از ترس اینکه نکنه ازین سفید تندرو ها ب
خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه‌ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه‌ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه‌های خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی‌ها شد، بعضی از بچه‌ها خانواده‌شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و... تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه‌ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانو
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
خانوم خونه ت یعنی همونی که :) ... اخرشب کرم مرطوب کننده
میزنه به دستاش ،،
چون از صبح که بیدار میشه
مشغول کار های خونه س و
دستاش خشک میشن و 
کرم نرم کننده میزنه ! 
و توی مرد فقط بوی اون
کرم رو متوجه میشی و
میگی چ بوی خوبی دارع این کرم
و متوجه درد و خشکی دستش
نیستی !!فقط دستای یک زن نیستک چروک و خشک میشن وبا نرم کنندهمیپوشونه خشکی دستشو که مردش نفهمه :)قلب یک زن هم چروک و زخم میشهـ با محبت
 میپوشونه روشو ک مردش نفهمه ‌:)هیچ گاه یک مردمتوجه اندوه های پن
بسم الله الرحمن الرحیم
سوار ماشین مرکز شدیم برای بازدید چندجا ، من و خانوم همکار عقب آقای همکار باراننده جلو.
بعد از چند کیلومتری که رفتیم خانوم همکار خطاب به راننده:یه آهنگی چیزی بذار
آهنگ هاش خوب بود به لحاظ مجاز بودن و قشنگ بودن و داشتم گوش میکردم و بادیدن مناظر سرسبز لذت میبردم که دوباره خانوم همکار:این آهنگا چیه؟؟ازون آهنگ های خیلی شاد بزار!
راننده هم عوض کرد و یه آهنگ فک کنم از هایده مایده ای و یا یکی تو این مایه ها بود.
به خانوم همکار گف
‍ ■‍ مرد آذری: یه خاطره‌ای از خودم بگم... اول ازدواج ما بود... ناراحتی 
همه‌جور کشیده بودیم... همه‌جور... آخراونقدر خسته شدم از ناراحتی، که یه 
روز پا شدم خودمو راحت کنم... صبح زود، تاریکی بود... پا شدم، طناب رو 
برداشتم انداختم پشت ماشین که برم قال قضیه رو بکنم... برم خودکشی کنم... 
اطراف میانه بود... سال 39... توتستان بود بغل خونه ما... تاریک بود... 
طناب رو هر بار مینداختم گیر نمی‌کرد... یه مرتبه انداختم گیر نکرد... دو 
مرتبه انداختم گیر نکرد... آخر خودم
ولی حاظر بودم شهر توی کثافط غرق شه و نت ها رو قطع کنن و تنها راه ارتباطیمون دود باشه اما فردا نرم مدرسه تا ۸ فاکینگ ساعت با خانوم آ بگذرونم
کاراهام تا صبح طول می کشه و و توی این شبای بی خوابی تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که عجیب خراب کردم با این انتخاب رشتم و مدرسه انتخاب کردنم.
به هر حال شعار من اینه که فردا آزادیم،یعنی اگه خانوم آ نکشتمون بعدش دیگه آزادیم:||
واقعا این بود زندگی؟:')
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
شنبه هفته پیش بود که بعد از کلی آوارگی و ناراحتی نقل مکان کردیم به خونه جدید 
خونه پدرشوهر رفتن منتفی شد و یه خونه باب میل من پیدا شد یه خونه ویلایی و پر از پنجره که هر روز کلی نور میپاشن توی خونه
و الان بعد از یک هفته تلاش بی وقفه برای سامان دادن اوضاع و خوابوندن فندق نشستم روی مبل و دارم ساندویچمو میخورم 
دو هفته قبل داشتن همچین شرایطی برام مثل رویا شده بود و الان من به اون رویا رسیدم 
خدای من شکرت :)
پنج سالشه! شهریور ۹۳ عروسی مهرنوش و بابک (مامان و بابای مارال) بود که خاله م برامون از یزد اوردش
یه پیشی کوچولوی پشمالو و نباتی
داییم گفت ماده ست و ما اسمشو گذاشتیم «ملیحه»
کمی که گذشت فهمیدیم نره ولی اسمش چیزی نبود که بتونیم عوضش کنیم پس دیگه جای ملیحه خانوم، آقا ملیحه بود
من اون سال کنکور داده بودم و تا بهمن پیشش بودم
بعد رفتم دانشگاه و ملیحه موند تو خونه
دلم براش تنگ میشد 
علی ازش برام میگفت همیشه
علی هم که از دو سال پیش دیگه تو خونه نبود و م
پسر  این زنه خانوم آ جدا از یک عالمه کارایی که دیشب داده بود امروزم کلی مشق خارج از کتاب اضافه کرده و بچه ها بهش گفتن که خانوم ما که مسافرتیم وسیله نداریم چی و میدونید چه جواب داده دقیقا اینو گفته
''مشکل خودتان است لابد برایتان مهم نبوده''
واقعا اینقدر نفهمه؟
اوف اوف اوف ببین من معتقدم آدم به هیچ وجه نباید آرزوی مرگ حتی برای دشمنش کنه ولی با تک تک سلولای بدنم می خوام براش یه مرگ دردناک آرزو کنم و خودم در حالی که شاهد زجر کشیدنشم بهش لبخند بزنم ل
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
اولین روز پاییز ۹۸ چه جوری آغاز شد؟ دیشب تا دیروقت بیدار بودیم با میم و خونه رو یکمی سروسامان دادم.تا صبح چندبار بیدار شدم و دوباره خوابیدم(فوبیای  خواب موندن).ساعت پنج و نیم بیدار شدیم و صبحانه رو حاضر کردم و میم رفت.دختر خانوم ساعت ۶ بیدار شد و دست و صورتش رو شست و موهاش رو شونه کرد.لباس ها و کیفش رو حاضر کردم و براش لقمه و خوراکی و میوه گذاشتم.یه صبحانه مختصری خورد و همزمان که برنامه کودک میدید حاضر شد.توصیه های مادرانه رو انجام دادم و به قرب
سلام
بنده دختر 17 ساله ای هستم که موندم سر دو راهی آینده م. از اول تو جو پسرونه بزرگ شدم و صمیمیت خاصی با پدرمم داشتم. خانواده پرجمعیت در هر دو طرف مادری و پدری داریم که بیشترشون پسرن. همین جو پسرونه باعث شده که من یه کم از سری ویژگی های دخترونه م دور بشم. 
اهل آرایش نیستم، عاشق نشدم، به جمع خانوم ها علاقه ای ندارم و واقعا از عروسی رفتن حرصم میگیره. من خانوم خونه بودن رو بلد نیستم. بچه داری و ازدواج رو دوست ندارم، من مشکلی مثل ترنس بودن ندارم. احسا
دیشب در نوک بام خانه روبرویی باز سر و کله ستاره ام پیدا شد.عیالو صدا زدم تا اونو ببینه وقتی اومد زد زیر خنده و گفت :اون انعکاس لامپ تو حیاطه!!!
من
گفتم بابا ستاره بود بخدا من فرق لامپ و ستاره رو می فهمم و خلاصه زیر بار نرفت..اونقدر سرمو این ور و ان ور چرخوندم که ستاره خانوم یافت شد و دوباره عیال صدا زدم و بلاخره چشمش ب جمال ستاره خانوم روشن شد!!!
دوتابی باهم محو ستاره شدیم..هرازگاهی ابرها از روی ستاره رد می شد و ناپدید می شد ولی بعد از عبور ابر دوبار
سلام دوستان 
من با یه مسئله ای رو به رو شدم نمیدونم باید چیکار بکنم یا اصلا کاری بکنم یا نه؟!
قضیه از این قراره که من تو آپارتمان زندکی میکنم. تو ساختمون ما یکی از طبقات یه دختر ۱۸ساله و یکی دیگه شون یه پسر ۲۲ ساله دارن که اینها با هم دوست هستن و خانواده پسر اطلاع دارن و به شدت مخالفن.
چون چند باری تو راه پله با هم دیدن شون و یه بار هم پدر پسر وقتی اومده خونه دیده که این دختر تو خونه شونه و به شدت عصبانی شده چندین بارم دیدن که وقتی دختر خانوم تنهاس
calisthenics routine for girls روتین کلیستنیکس برای دخترها و خانوم ها
۴ روتین کلیستنیکس برای خانوم های علاقمند به ورزش کلیستنیکس...
روتین اول (سطح مبتدی):
 
روتین دوم (سطح مبتدی): کل بدن
 
روتین سوم (سطح میانی): شوک به کل بدن
 
 
روتین چهارم (سطح میانی): شنا
خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه های خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی ها شد، بعضی از بچه ها خانواده شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و ... تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری ت
توی خونه تر و تمیز و مرتبم بوی قیمه پیچیده ، از اون قیمه های خانوم پز که وقتی او از در میاد تو بگه چه خبرته بوی غذات تا توی حیاط میومد ...این روزا باید استراحت کنم اما منو استراحت ؟ چند روز قبل رو خوابیده بودم منتها دیدم امروز دیگه نمیتونم این کثیفی و به هم ریختگی رو تحمل کنم . کارهام رو انجام دادم و الان حالم بهتره از این تمیزی و نظم و ترتیب . او یمان با دوستش رفته پارک آبی ، قبل رفتن زنگ زد که حوصله ت سرنرفته تنهایی ؟ گفتم نه ، تا هر وقت هم خواستی ب
حرمت حریم خونه، بیشتر از حریم دل آدم نباشه، کمتر نیست
سالهاست نامَحرم ترین!! خود خوانده رو گذاشتیم در راستای قبله خونه .. و هوش از سر اهالی خونه پرونده!!
 
 
نکنیم ..
قبله دل 
قبله خونه 
فقط برای خداست ..
نکنیم
اینقدر خودمونو نزول ندیم ..
خدا چیزایی خییییییییلی بهتر تدارک دیده برامون
چرا از دست بدیم؟؟!
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
یک دیوار مهربانی کاش راه اندازی میشد که هرکسی احوالش  بهتره بزاره روی دیوار ...
اونوقت اگه دل گرفته ای از کنار دیوار مهربانی رد میشد میتونست یکم از اون حال خوب رو برداره .
اینجوری اسراف هم نمیشد .
حال دل همه به یک اندازه خوب بود.
- من حالم خوبه 
اضافه ی خوبی حالمو گذاشتم رو دیوار مهربانی 
هرکی پیداش کرد برداره :))
- این مدت نبودم ولی به یادتون بودم ممنون از پیام هایی که برام گذاشته بودین 
ممنون اشنا خانوم ممنون گلشید خانوم.
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_نهم
.
رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 
ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم
چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم
در را باز کردم و رفتم تو 
مامان و بابا سر میز شام بودن
مهری خانوم تا منو دید اومد جلو
_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه
به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق 
که صدای بابا بلند شد
_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟
_بیرون
_بیا بشین
_میل ندارم
_مدارکت رو فردا ب
پا شدم زنگ بزنم خونه، حرف بزنم یه کم دلم باز شه. برادر عزیز گوشی رو برداشت و با بی حوصلگی تمام گفت کسی خونه نیست، منم خوابم...این دور از مرام و معرفته :)
فردا برمیگردم خونه، چشم من رو دور دیدن :)
نمی دونم چرا از وقتی در شرف ازدواج قرار گرفته دیگه محل نمی ده :)
مادر جان بعدش زنگ زد البته، میگفت چند ساعت پیش میخواسته زنگ بزنه ولی برادرزاده های عزیز تنظیمات گوشیش رو بهم ریختن، نتونسته زنگ بزنه. خیالم راحت شد :)
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبیرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبیرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبیرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبیرستان پسرانه که کلا یه بار بیشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش با زن زیبایی...بهش خیانت کرده و خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد: مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام. شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن. خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی. شوهر گفت: ببین
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبیرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبیرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبیرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبیرستان پسرانه که کلا یه بار بیشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
سلام
حتما این جمله رو شنیدین که میگن؛
و در آخر حرف های دشمنان مان را فراموش خواهیم کرد٬ اما سکوت دوستان مان را هرگز!!!
مشکل من دقیقا همینه دوستان.
مادرم مدیر ساختمونه، یه ساختمون رو از صفر رسونده به یه شرایط مناسب واسه زندگی، کارهایی کرده واسه این ساختمون که خیلی از مردهای ساختمون حاضر نشدن مسئولیت ها رو به عهده بگیرن! من خودم تلاش ها و خستگی هاش رو با چشم های خودم دیدم، ولی متاسفانه به خاطر فرهنگ پایین و نداشتن هیچ آگاهی در مورد آپارتمان نشین
چند روز پیش که با آبجی از سر کار میومدیم خونه، داشتیم از عرض یه خیابون رد میشدیم که یهو اینو جلوی پام دیدم و برداشتم:
یه نیگا به اطراف انداختیم و شخص خاصی رو ندیدیم!! خلاصه مجبور شدیم با خودمون ببریمش خونه... از رو کنجکاوی اومدیم چک کنیم ببینیم چی توشه و خدایی نکرده فیلم خانوادگی ای چیزی توش نباشه، دیدیم تقریبا پر شده با یه سریال ترکیه ای! میلاد که اومد خونه گفت الا و بلا من فلش ندارم اینو بده به من... خودمم یه فلش داشتم سوخته بود و پارسال که یه فل
سلام دختر پسرای هم سن و سال خودم 
مرسی از این که مطالب بلاگ بنده رو می خونید
دوستتون دارم و میخوام که یه صحبتی با شما عشقای عزیز داشته باشم آماده اید؟؟؟بریم؟؟؟؟باشه
اووووف که دارم دیونه میشم
آخه کسی نیست ما رو درک کنه به خصوص اون پدر مادرهایی که فاصله سنیشون با ما خیلی بالا هست
مثلا بابای40ساله 
مامان 38ساله
و ومثلا دختر خانوم یا آقا پسر14ساله
به خدا با احساسات یه نوجوون بازی نکنید به خصوصا دختر خانوم ها چون زود رنج هستند
حالا درسته من پسر هستم
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
مقدمه:
من از آن روز که در بند توام، آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم.
همه غم های جهان هیچ اثر نمی‌کند،
از بس که به دیدار عزیزت شادم!
خرّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت،
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
 
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس،
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم؛
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خیش ببُرد از یادم…*سعدی*
خلاصه: داستان، از کودکی تا جوانی
1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و
قبلا وقتی خانوم ابریشمی، خیلی کوچیک بود، من نگا که میکردم، اصا ذوق عالم میومد سرریز میشد تو قلب من، بعدم میشد یه آبشار که محل فرودش تو صورت من بود، و گل لبخند منو، همین عشق آبیاری میکرد
اونوقتا فکر میکردم، اگر بمیرم هم حتما از فرمانروا اجازه میگیرم برای یه شبم که شده منو برگردونه توی دنیا، وسط مجلس عروسیه، دخترم خانوم ابریشمی ...
انقدر علاقه...انقدر آرزو....اون همه امید...
فکر نمیکردم روزی بیاد که نقشه بکشم برا چند سال آینده، برای شب عروسیه هم خ
گفتمش آهای ! ماه پیشانو ؟
گفت جون جونم؟ 
گفتم احوال این روزای دلت؟ 
گفت به مثابه ی غنچه خشک شده سر بوته! 
گفتم ای بابا:/ یعنی انقده خشک ؟
گفت خونه بعثتی تون رو یادته ؟ تو باغچه تون یه بوته گل رز داشتن از دزفول آورده بودین ... یه سال که کلی غنچه سرخ داده بود یهویی هوا خیلی سرد شد ؟ غنچه ها سر بوته همون جوری سیاه شدند ؟
گفتم آره ...
گفت همون جوری. خشک نشدم از  گذشتن زمان و سر رسیدن فصل خستگی ... یهویی سوم سرما دل تازه رسته ام رو خشکوند :/
گفتم ای بابا ... ای ب
خونه رو تمیز کردم در حد خونه تکونی حالا نشسته ام و با نگاه کردن ب خونه غرق در لذت می شوم بوی مایع لباس شویی ک رایحه ی  گل دارد پنجره ها باز هستند و صدای جیک جیک گنجشک ها می آید عود روشن کردم خانه در آرامش کامل بوی عشق و زندگی می دهد و من شکر گزار پروردگارم هستم بابت زنده بودن، بابت عشق، بابت زندگی ، بابت همه چیز خدایا ممنونتم
امروز ، نبمه ی شعبانه ، روز میلاد آقامون ، در حالی که همسرم و پسرم با دوستاش رفتن پارک و من تو خونه تنهام و مشغول روزمرگی های همیشگی ، یکی زنگ در خونه رو زد . درو باز کردم و با یه دختر بچه ی حدود سه ساله مواجه شدم که از اون مقنعه های بچگونه هم سرش بود . رنگشم صورتی بود . اون پشت گوشه ی یه چادرِ مشکی هم دیده می شد . به نظر میومد با مامانش اومده و با همسرم کار دارن . خودمو پشت در غایم کردم و گفتم "بله بفرمایین" . یه هو این دختر خانوم کوچولو دستشو آورد جلو
حمید_و_فاطمه…ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ…
نمازای دو نفره مون بود…
ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ…❤
ﺍﻪ ﺩﻭﺗﺎیی…
کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ…
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ…
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ…
ﻛﻪ ﺩو نفر…
ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ…
منطقه که میرفت…
تحمل خونه بدون حمید…
واسم سخت بود…
.
وقتی_تو_نباشی_چه_امیدی_به_بقایم…؟
این_خانه_ی_بی_نام_و_نشان_سهم_کلنگ_است…
.
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﺎﻩ ﻴﺶ
خانوم خونه ت یعنی همونی که :) ... اخرشب کرم مرطوب کننده
میزنه به دستاش ،،
چون از صبح که بیدار میشه
مشغول کار های خونه س و
دستاش خشک میشن و 
کرم نرم کننده میزنه ! 
و توی مرد فقط بوی اون
کرم رو متوجه میشی و
میگی چ بوی خوبی دارع این کرم
و متوجه درد و خشکی دستش
نیستی !! فقط دستای یک زن نیستک چروک و خشک میشن و با نرم کنندهمیپوشونه خشکی دستشو که مردش نفهمه :)قلب یک زن هم چروک و زخم میشهـ با محبت
 میپوشونه روشو ک مردش نفهمه ‌:)هیچ گاه یک مردمتوجه اندوه های پ
سلام
همیشه وقتی بحث ازدواج نکردن جوان ها پیش میاد بدی ما جوان ها گفته میشه، ولی حقیقت اینکه والدین و بزرگترها خیلی مقصرن اما کمتر بهش اشاره میشه. 
1. مثال میزنم:
خانوم همسایه ما یه پسر داره، همیشه می اومد خونه مون با مامان درد دل میکرد که خسته شدم برای این پسر رفتم خواستگاری سخت گیره و ال و بل، هر بار یه چیزی میشه جور نمیشه، مامان منم راهکار میداد و حرف هاش رو گوش میکرد.
الان یه ساله پسره ازدواج کرده، چند وقت پیش خانوم همسایه به مامانم گفته پسر
کاش میموندی خانوم کوچولو کاش حالا که بعد ده سال اومدی میموندی کاش حالا که قلب کوچولوت تشکیل شده بود میموندی کاش حالا که اروم با پاهای کوچولوت لگت میزدی میموندی کاش حالا که شده بودی همه ی دنیای مامان بابات میموندی کاش بودی چشمای مامان وبابات که فکر میکردن همه دنیا تو چشمای تو جمع شده میدیدی کاش میموندی ولباس چین چین صورتیدا میپوشیدی ودلشونا میبردی کاش فقط 3ماه دیگه تحمل میکردی... بمیرم که امشب اخرین شب سه نفر بودنتونه.. بمیرم که امشب باهم نشس
سلام دوستان
پسری هستم 24-25 ساله که یه مشکل بزرگ توی ارتباط با خانوم ها دارم. البته شاید به نظر بعضی ها مسخره بیاد ولی حس میکنم میتونه بعدا برام مشکل درست کنه. 
در حقیقت کافیه  فقط یه خانوم رفتار مهربونی با من داشته باشه و چهره ش یه کمی هم زیبا باشه (هر چند که وزنه رفتار مهربون خیلی سنگین تره)، بعد من یه حس خاصی نسبت به اون خانم پیدا میکنم. 
نمیتونم بگم علاقه، ولی دلم میخواد هی ارتباطم رو باهاش بیشتر کنم و بیشتر باهاش صحبت کنم،  از طرفی توی عمل هم
قضیه اینه دلم میخواد وا بدم. دلم میخواد همه‌ی رویاهامو خاک کنم و وا بدم از تصویرایی که تو ذهنم ساختم. شاید الان بیشترین چیزی که دلم میخواد اصن همینه. تسلیم شدن. نمیدونم چرا اون صدای درونم خفه نمیشه و میگه دووم بیار. میگه گوشتو به توران خانوم بده که میگفت غم بزرگو به کار بزرگ مبدل کرده. قلیم میسوزه، سرم درد میکنه، و انرژی ندارم دیگه من. همش یاد اون حرفت میفتم که میگفتی انرژی ندارم من. نازنین انرژی ندارم. حالا من مدت‌هاست انرژی ندارم و سینه خیز ا
هر طور که فکر میکنم میبینم آرزوی خونه دار شدن رو با خودم به گور میبرم. واحد آپارتمان ۱۰۰ متری در حاشیه شهر، ۴۰۰ فاکینگ میلیون تومان
اگر تمام درآمدی که دارم رو پس انداز کنم و هیچی نخورم، هیچی نپوشم و قیمت خونه هم الی الابد همین بمونه، حدودا ۳۰ سال دیگه خونه دار میشم. 
زیبا نیست؟ 
نیم ساعت میشه که از مدرسه اومدم خیلی خسته ام خیلی...
امروز یکی از بهترین روزها بود ولی فردا از الان میدونم که دو زنگ اول افتضاحه...
خانوم(ٰد)یکی از بهترین معلم هاست خیلی دوسش دارم....
مامان بابام هنوز خونه نیومدن...............................
خیلی وقته بهش پیام ندادم یعنی از وقتی مدرسه ها شروع شده،شاید باهم قهریم و من نمیدونم....دلم براش تنگ شده...بعضی وقتا حسم میگه اون آدمی که من فکر میکردم نیست..................
تو مدرسه با (ل) صمیمی شدم ،سرما خورده بود گفت شاید فردا ن
خونه مادر بزرگه ...
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله ...
ورژن جدید خونه مادر بزرگه ... را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود ... والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه...
این ویروس کرونا بد جوری ما رو خونه نشین کرده.
البته بدم نیست . شب عیدی جهت  فریضه ی خانه تکانی در حالت آمادش باش کامل در رکاب همسر عزیز هستیم.
به دور از شوخی توی خونه موندن اولش حال میده ولی وقتی طولانی بشه خیلی خوشایند نیست. مرد باید صبح از خونه بره بیرون دست کم ساعت سه بیاد تو خونه. خسته و کوفته.
ناگفته نماند که ما معلما با خونه نشینی خیلی غریبه نیستیم . نوروز و تابستون خود گواه بر این ماجراست.
ولی خب اونجا آدم تکلیفش را میدونه برنامه ریزی میکن
فرداش من با یکی از همسایه‌ها رفتیم دادگاه تا از آن دو خانوم شکایت کنیم.
یکی از همسایه‌ها هم پیگیر شکایت از پلیس‌ها شد.
ما از دو خانوم شکایت کردیم. روز اداری بعدی، رفتیم نیروی انتظامی کل استان قم، بابت رفتار بد آن پلیس‌ها و قبول نکردن شکایت ما، شکایت کردیم.
 
اما ماجرای شکایت از دو خانم:
ما شکایت کردیم و حدود یک ماه بعد، اولین ابلاغیه‌ی دادگاه آمد. تا سه جلسه‌ی پرونده در شورای حل اختلاف باقی می‌ماند. من رفتم و شوهر آن خانم چادری آمد. مرد نسب
کلید رو که توی در چرخوندم خیلی سخت باز شد ... دو سه بار در و جلو و عقب کشیدم تا وا بده این دره لامذهب .. بقول اقاجون تبله کرده بود .. باید یکی رو میاوردم با اون دستگاها ک سرش گرد هست .. که صدای گوش خراش داره در طرفش رو صاف کنه .. پشت در پر شده بود از برگ های پاییزی .. برگ های بلوط خشک شده و برگ انجیری ۵ انگشتی .. انگار پشت درو گرفته بودن که نذارن کسی داخل بشه ..‌به هر زحمتی که شد درو باز کردم و چمدون رو از صندق عقب تاکسی برداشتم و رفتم داخل .. حیاط تاریک رود ..
سلام دوستان
در این پست میخوام دیدگاه شما رو درباره «رودربایستی» بدونم. اصلا باهاش موافقین یا مخالفین؟ اینکه اصلا چرا ما ایرانی ها اینقدر درگیر وربایستی هستیم و راحتی دیگران رو به راحتی خودمون ترجیح میدیم؟ 
این کارهایی که انجام میدیم ریا نیست؟، این احترام دروغین پوشالی نیست، وقتی ته دل مون یه چیز دیگه هست؟، اصلا بقیه چرا باید انقدر بی جنبه باشند که طاقت شنیدن «نه» از زبون ما رو ندارن؟ اگه این تعارف ها و رودربایستی ها نباشه جامعه ما چه شکلی
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتی‌های زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یه‌وقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمی‌خوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونه‌ی مایی! هرجا که بریم تهش برمی‌گردیم و ختم می‌شیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی: 
"پس برگرد خونه منتظ
توجه؛ این پست حاوی جزئیات حوصله سر بر هست.حال ندارید، نخونید!
دیدین میگن مامانا شونصد تا دست دارن و بلدن همزمان کلی کار رو به صورت موازی پیش ببرن و ساپورت کنن؟امروز یه چشمه از این ویژگی رو از خودم نشون دادم! بعد از نیم چرتکی که بعدظهر داشتیم با نوای "مامان گشنمه، مامان گشنمه" پاشدم و سیب زمینی گذاشتم سرخ بشه و همزمان لباس های تو حیاط رو جمع کردم و هرکدوم رو گذاشتم سر جاشون و غذای جوجه ها رو دادم و تخم مرغ هاشون رو برداشتم و سیب زمینی ها که حاضر ش
من مستاجرم .  
خونه ی اولی که بودیم یه روز داماد صاحب خونه زنگ زد که که میخواد مشتری بیاد خونه رو ببینه !!! گفتم تا من تو خونه هستم و قرارداد دارم هیچکس حق نداره بیاد . اصلا چه معنی داره هی یه غریبه رو راه بدی تو خونه ات ؟؟؟ اون خونه بعد سه سال بلند شدیم و این خونه که هستیم روزی که اومدیم خونه رو ببینیم خانوم صاب خونه گفت من تا دو سال نمیخوام و توی بنگاه هم میخواست قرارداد دو ساله ببنده . 
الان 10 ماهه نشستیم که زنگ زده میخوام کارشناس بیارم برای قیمت
تو شرکت بین بچه‌ها سر تفاوت قدرت بدنی زن و مرد بحث بود. پسرها (۸۰ درصد جمعیت) می‌گفتن خانوم‌ها توان مسابقه ورزشی دادن مقابل مردها رو ندارن، چون اساسا فیزیک متفاوتی دارن. این‌جا یکی از نرهای جمع با اعتماد به‌نفس گفت: «چند وقت پیش نفر شماره یک تنیس زنان با یه تنیسور مرد بازنشسته مسابقه داد و خیلی تحقیرآمیز باخت.»
بحث رفت سمت این‌که چرا شطرنج تفکیک شده‌ست؟ و من گفتم همیشه تفکیک نیست. یکی گفت: «دقت کردین بهترین آشپزها هم حتی مرد هستن؟» پرس
ـ حالا بشینید بیشتر راجع بهش حرف میزنیم...... لبخند محوی روی لب سامیار پدیدار شد..... نشستم و با چشم غره به میشا و نفس نگاه کردم........ میشا: ببخشید میشه....... میشه شماره تون رو به ما بدید تا فردا باهم بریم خونه رو ببینیم؟! تا اگه مناسب بود بگیم بهتون جوابمون مثبته یا نه........ میلاد: نمیشه اگه شما پاتون رو بذارید تو اون خونه رسماً زن ما به حساب میاید از نظر صاحب خونه پس یا الان جوابتون رو بدید یا هیچ وقت..... نفس دست از ناز کردن برداشت و گفت: ـ قبوله جواب ما م
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
گاه و بیگاه صدای گریه ی بچه همسایه میاد...
هر آن که تلویزیون خونه روشن بشه بی وقفه اخبار پخش میشه... صبح تا شب سیاستمداران گزارش میدن از جلسه های بی پایان و مبهمشون...خبر از تلاش برای رفاه و آزادی بشر که قرنهاست به نقطه کفایت کننده ای نرسیده...یا حداقل به نقطه عادلانه و همه گیری...
چپ و راست پره از زوجای نو و کهنه و ادمای دم بخت...
پر از بچه های کوچولو و بغلی که به حرف اومدن یا نیومدن...
خبر از فلانی که پارسال ازدواج کرده و امسال داره طلاق میگیره...خبر از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها